قصه تو
در پاییز مثل برگی خشک
یادگار ِ طنین ِ تُرد ِ شکستن شد
قصه تو
در چند ثانیه اوج و در ساعت ها سکوت
معنی ِ فاصله و نبود ِ زمان بود
قصه تو
چند خط و شاعر
تسلیم ِ چهارمین فصل ِ ورق منجمد شد و یخ بست
قصه تو
تصوری تا نور از شب
نقشه اعدام صبح در سر داشت
قصه تو
نه چوب شکسته برای نجات و
پریدن به با هم
تا عمق رفتن بود
قصه تو
بیداری و هدیه ی نور از پنجره
شنیدن یک روز نزدیک تر شدن
قصه تو
شد و پایان گرفت
می نویسم و یادت را تاریخ می زنم
...